بـــاز بـــاران …

تقدیم به حضرت زهرا سلام الله علیها

بـاز بـاران بـاز بـاران بـی صـدا
می چكـد در حجـم سـرد كـوچـه ها

كـوچـه هـای مه گـرفتـه، خفتـه اند
خـواب هـای كـوچـه هـا آشـفتـه انـد

كـوچه هـای بی تفـاوت از عبـور
كـوچه هـای خـالی از سنگ صبـور

كـوچه های سرد و ساكت، خالی اند
مـسكــن نـامـردم پـوشـالــی انـد

كـوچـه ها احساس را گـم كرده اند
چـينـه هايش ياس را گـم كرده انـد

كـوچـه ی بـی ياس يعنـی انجمـاد
بــر خــزان كـيشـان همـاره انـقيــاد

كــوچه هـا فـريـاد را نــشنـيـده انـد
غــربــت فـرهـــاد را نـشـنيــده انــد

سـاكنـان بـا ديـو و دد خـو كرده اند
فـتـنـه هـای خـفـتـه را رو كـرده انــد

كـوچه هـا! قـقنـوس آتش زادتـان،
شـد خـلاص از شعـلـه ی بيـدادتـان

ايـن شمـا و شهـر و ايـن شهـر شمـا
شـهــر خـالـی از خــدا، بـهـــر شـمــا

ايــن شـمـا و ايـن شمــايــان دروغ
ايـن شـمـا و ايــن خـدايــان دروغ

شهـرِ خـالـی از صـدا مـال شـمـا
خـــوان الــوان ريــا، مـالِ شــمــا

ای اهـالـی فــريـبـسـتــــان هـيـچ
گـُــمـرهانِ ســيـبِ سـيـبستــان هيچ

رفــت خـورشيد و نشد پروايتان
بــا چــه روشَـن می شـَود فردايتان

تا شـــمـا مـحـكـوم اين تيره شَـبـيد
نـا شـنــاسِ حُــــرمَتِ امّ اَبـيـــــــد

لـيـلــة الــقـدر از كـفِ ايّـام رفت
مـَـطـلـع الــفـجر از كـف ايّام رفت

عابـران مـويه كـُُنـان گل می برند
يــاس را از پـيــش بـلـبل مـی برند

بـعد از اين خورشيد می مويد به چاه
مُنخـسِف شد چــون عِــــذارِ ماه ماه

بعد از اين خورشيد می ماند غريب
می تراود از لبش امّن يجيب

لانه خالی از كبوتر شد دريغ
خالی از عشق پيمبر شد دريغ

بعد تو شعری كه در چشم تر است
چادر خاكی و مسمارِ در است

مثنوی ای مثنوی فرياد كن
بغض صدها ساله را بنياد كن

ياد كن از شعر زهرا ای نسيم
اِنَّ مولانا عليٌ مستقيم

باز باران باز باران بی صدا
می چكد در حجم سرد كوچه ها …

محمد علی جعفريان (عاشق)

ممکن است شما دوست داشته باشید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.