شهید مصطفی صدرزاده
تولد: 1365
شهادت: 1394
شهید مدافع حرم
شیطنت
مادر شهید: آن قدر نگران شیطنت های بی اندازه اش بودم که او را پیش یک متخصص مغز و اعصاب بردم. دکتر بعد از کلی سؤال و جواب و حرف زدن با مصطفی گفت: خانم این بچه سالمه، فقط یه ایراد داره، روحش برای این جسم خیلی بزرگه. لطفا این بچه را از این دکتر به آن دکتر نبرید.
هم سنگر
شاید کسی که به خواستگاری می رود بگوید همسر و همدم میخواهد اما مصطفی گفت که همسنگر میخواهد.
بعد از چند سال به او گفتم ما که الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند.
درخواست شهادت
برای اینکه به سوریه برود به مزار شهدای اندیشه رفت و شهدای گمنام را قسم داد که راه را برایش باز کنند … و آن شهدا نیز حاجت مصطفی را دادند و راه را برای رفتن به سوریه برایش باز کردن…
اخیرا می گفت مامان دعا کن آنچه که صلاحه پیش بیاد اگه رفتنم مؤثرتر بشه می گفتم بمونی که بیشتر می تونی خدمت کنی ولی با رفتنت… بعد جواب داد اونجا دستم بازتره
تازه متوجه شدم دستم بازتر یعنی چی؟ حتی شهادت را برای خودش نخواست برای این بود که بتونه دستگیری کنه از خدا خواست آنچه که مؤثرتر اتفاق بیفتد.
از زبان پدر:
مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد روزه بگیرد و به دوستان خود نیز گفته بود هر وقت از یاد شهدا غافل شدید خود را تنبیه کند.
مصطفی خیلی راه ها را امتحان کرد و برای پیدا کردن گمشده اش به هر دری زد. حتی سه ماه برای خودسازی به مشهد رفت… بعد از برگشت طوری نماز می خواند که دوست داشتم ساعت ها به صورتش خیره شوم… عاشقانه نماز می خواند… به حوزه علمیه رفت… از اینکه طلبه ها بیشتر وقتشان را به فقه و صرف و نحو می گذراندند، ناراضی بود. توی حوزه علمیه همه بسیج راه انداخته بود و با شیطنت هایش آن جا را به هم ریخته بود… یک روز آمد پیشم و گفت: من توی حوزه علمیه به چیزی که می خوام نمی رسم. باید برم نجف. چند بار به عراق رفت بلکه آن جا مشرف و مشغول درس شود؛ اما خدا برایش این طور مقدر نکرده بود.
در تمام کارهای اقتصادی، دو نکته را همیشه در ذهن داشت: یکی توسعه کار فرهنگی و دیگری کمک به فقرا.
یک روز داشت کمرم را ماساژ می داد و قربان صدقه من و مادرش می رفت. بنا به عادت همیشه اش دستم را بوسید. گفتم: بابا جان درست مونده؛ الان پدر دو تا بچه هستی؛ به اندازه خودت جنگیدی دیگه بسه. این همه مجروحیت و ترکش توی بدنت هست… همان طور که داشت کمرم را ماساژ می داد زیر گوشم گفت: بابا جان! دنبال جانبازی می رم؛ دنبال درسم می رم… بعد گونه اش را چسباند به گونه ام و گفت: اصلا می رم شهید می شم؛ شمام پدر شهید… آخر سر هم روبه رویم ایستاد و خریدارانه نگاهم کرد و گفت: راستی چقدر پدر شهید بودن به شما میاد.
رفتن به سوریه
به دنبال راهی بود که وارد سپاه قدس شود، مسؤل گزینش به مصطفی گفته بود: تو هیچ کدوم از شرایط استخدام را نداری؛ حتی از دست خدا هم کاری بر نمیاد! مصطفی هم با خنده گفته بود: اما از حضرت عباس برمیاد.
کم کم اسم داعش در حال انتشار بود؛ مصطفی تصمیم گرفت به سوریه برود. به پیشنهاد یکی از دوستان افغانستانی اش، یک پاسپورت افغانستانی گرفت تا بتواند به سوریه برود. در مدت کوتاهی زبان و لهجه آن ها را یاد گرفت تا هویتش فاش نشود. بالاخره از راه مشهد و با نام مستعار سید ابراهیم، وارد سوریه شد و از این طریق وارد گروه فاطمیون شد.
اردیبهشت 94 با مجروحیت شدیدی برگشت. پهلو و ریه چپش آسیب دیده بود. دکتر گفت به اندازه یک دم و بازدم با مردن فاصله داشتی. مصطفی جواب داد: شما به اندازه یک دم و بازدم می بینید. آن کسی که باید شهادت را می داد، یک کوه گناه دیده…
از صبح همه اضطراب داشتیم؛ اما هیچ کس به آن یکی نمی گفت که چه چیزی در ذهنش می گذرد. ساعت یازده و نیم شب بود که در صفحه یادواره شهدا خبر شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون را اعلام کردند…
وصیت نامه
بسم رب الشهدا و الصدیقین خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست. سپاس خدایی را که بر سر ما منت نهاد و از میان این همه مخلوق ما را انسان خلق کرد. شکر خدایی را که از میان این همه انسان ما را در خاکی مقدس به نام ایران قرار داد. و شکر خدایی را که به بنده پدر و مادر و همسر صالح عطا کرد. و شکر بیپایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا از تو بی اندازه ممنونم که در دل ما محبت سید علی خامنهای را انداختی تا بیاموزیم درس ایستادگی را. درس این که یزیدهای دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم. در ابتدای وصیتنامه خویش از تمام دوستان و آشنایان تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش دهند تا گمراه نشوند. زیرا ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس است. از پدر و خانواده عزیزم تقاضا دارم برای بنده بیتابی و ناراحتی بیش از حد نکنند و اشکها و گریههای خود را نثار اباعبدالله و فرزندان آن بزرگوار کنند. پدر و مادر و همسرم و دخترم! از شما تقاضا میکنم بنده را ببخشید و از خدا بخواهید بنده را ببخشد. چقدر در حق پدر و مادر کوتاهی کردم. چقدر شما را به دردسر انداختم. فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ با سختی و مشقت از من نگهداری کردید و بعد از جنگ هم برای درس خواندن من چقدر سختی کشیدید. فقط خدا میداند که چقدر شما را نگران کردهام، اذیت کردهام و شما تحمل کردید زیرا تلاش میکردید تا فرزندتان عاقبت به خیر شود. از شما ممنونم که همیشه انتخاب را به عهده خودم گذاشتید. حتی وقتی در نوجوانی میخواستم به نجف برای تحصیل بروم مخالفت نکرده و از اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید ممنونم. حالا هم از شما خواهش میکنم یک بار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچکس و از هیچ نهادی دلخور نباشید. مبارزه با دشمنان آرزوی بنده بود و فقط خدا میداند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم. ممکن است بعضیها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید بنده به راهی که رفتم یقین داشتم. از همسر عزیزم میخواهم که بنده را ببخشد زیرا که همسر خوبی برای او نبودم. به همسر عزیزم میگویم میدانم که بعد از بنده دخترم یتیم میشود و شما اذیت میشوید اما یادت باشد که رسول خدا فرموده: هرکس که یتیم شود خدا سرپرست اوست. ایمان داشته باش که خدا همیشه با توست. آرزو دارم که دخترم فاطمه، فاطمی تربیت شود یعنی مدافع سرسخت ولایت. از دوستان، آشنایان و فامیل و هرکس که حقی گردن ما دارد تقاضا میکنم بنده حقیررا ببخشد زیرا میدانم که اخلاق و رفتار من آنقدر خوب نبود که توفیق شهادت داشته باشم و آن چه که نصیب ما شد لطف و کرم و هدیه خدا بوده. مردم عزیز ایران! یادمان باشد که به خاطر وجب به وجب این سرزمین و دین اسلام چقدر خون دادیم، چقدر بچههای ما یتیم شدند، زنها بیوه، مادرها مجنون، پدرها گریان شدند. فقط و فقط برای خدا بود. در این ماه مبارک رمضان دل ما شکست، دل امام زمان بیشتر و بیشتر که در مملکت شهدا حرمت ماه خدا توسط بعضیها نگه داشته نشد و برادارن و خواهران من! ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد. از ما گفتن … ما که رفتیم… آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند بیبی زینب! آن زمانی که شما در شام غریب بودید گذشت. دیگر به احدی اجازه نمیدهیم به شما و به سلاله حسین(ع) بیاحترامی کند. دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شده. بیبیجان انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم. بیبی عزیزم! مرا قاسم خطاب کن مرا قاسم خطاب کن و روی خون ناقابل من هم حساب کن. و منالله توفیق مصطفی صدر زاده |
منابع:
قرار بی قرار، فاطمه سادات افقه
www.abrobad.net