شهیده محبوبه دانش آشتیانی
تولد: 1340. تهران
شهادت: 1357. تهران
از شهدای قیام هفده شهریور سال 57
دختری از مدرسه رفاه
محبوبه دوره ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه رفاه گذراند؛ مدرسهای که معلمانش همه الگو و اسوههای تقوا و علم و معرفت بودند. او همگام با قیل و قال مدرسه، از رشد سیاسی اعتقادی و مطالعاتی قوی برخوردار شد و ذهن خلاق و جستجوگرش به خوبی پرورش یافت. با شدتگرفتن فعالیتهای مبارزاتی معلمان و دانشآموزان مدرسه رفاه، این مدرسه توسط دولت، تعطیل شد و محبوبه و دیگر دانشآموزان مبارز این مدرسه مجبور شدند به دبیرستان هشترودی بروند.
او همچنین به کارهای فرهنگی نیز می پرداخت او پایین تر از خیابان سیروس، کتابخانه ای را اداره می کرد و برای بچه های محروم جنوب شهر، کتاب می برد. برای آنها یک برنامه مطالعاتی دقیق را قرار داده بود، برایشان داستان های اسلامی را تعریف می کرد و به این ترتیب، یک حرکت اجتماعی عمیق و به دور از جنجال گروه ها را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود.
خواهر شهیده:
محبوبه راهش را خیلی آگاهانه و دقیق، انتخاب کرده بود. محبوبه اغلب وقتها روزه بود. زندگیاش در مسیر یک مذهبی آگاه و روشنفکر بود.
مادر و پدرم همیشه نگران او بودند که نکند گرفتار ساواک شود و نتواند شکنجههای آنها را تحمل کند. موقعی که شهید شد، مادرم خیلی بیقرار بودند و خواب نداشتند تا اینکه یک بار در خواب و بیداری حضرت زینب(س) را خواب میبینند که به ایشان میگویند، «آرام باش و بیتابی نکن» از آن وقت بود که مادرم آرام گرفتند.
او در تمام لحظات زندگی فکر میکرد خودش میگفت، «من حتی موقعی که دارم ظرف میشویم، به مسائل دینی و سئوال و جوابهایی که مطرح هستند، فکر میکنم.» .
از زبان دوستان شهیده محبوبه دانش آشتیانی:
وجود محبوبه در آن مسجد، منشأ برکات فراوان بود. ذهن بسیار خلاقی داشت و دائماً طرحهای نو میداد و ما که از او بزرگتر بودیم، برنامههایش را اجرا میکردیم. کتابها دست به دست میگشتند. بچهها در جمعهای مختلف دبستانی، راهنمایی و دبیرستانی برنامه مطالعاتی و نقد کتاب داشتند. کتابهای خوب را دستچین میکردیم و میشد موضوع تئاتر تعدادی از دختران. نگاه به محبوبه، همه ما را سرشار از انرژی میکرد. تئاتر زیبای دختران آنجا هیچ وقت یادم نمیرود…
آراستگی و نظم
در یک جمله بگویم آراستگی، نظم و مهربانیاش فوقالعاده بود. خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباسهایش مرتب و آراسته بودند. چادرش را که در میآورد، حتما به شکل بسیار منظمی تا میکرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثیر قرار میداد.
صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را میدید، در همان برخورد اول طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست او را میشناسد. آدم خودش شک میکرد که نکند او را قبلاً دیده و با او آشنا شده و خبر ندارد. وقتی با آدم دست میداد، تا تو دستش را رها نمیکرد، او دستش را عقب نمیکشید و بسیار گرم و صمیمی دست میداد.
با بچههایی که مذهبی به نظر نمیرسیدند، به شکل هدفدار ارتباط برقرار میکرد. حتی با خودش راکت تنیس میآورد به مدرسه که توی ذوق ماها میزد و فکر میکردیم قصد خودنمایی دارد، ولی او از همین طریق با بعضی از بچهها دوست میشد و به آنها آگاهی میداد. هیچ کاری را بیبرنامه و تصادفی انجام نمیداد.
تفکر
محبوبه میگفت تمام این کارهایی را که با شتاب انجام میدهیم، باید برای مدتی کنار بگذاریم و به این فکر کنیم که اساساً در کدام مسیر هستیم و چرا این کارها را میکنیم و میخواهیم به کجا برسیم. میگفت مهمترین اصل این است که هدف را گم نکنیم و بیراهه نرویم.
او به این نتیجه رسیده بود که ما به شدت دچار عملزدگی شدهایم و باید روی اعمالی که انجام میدهیم، فکر کنیم و ببینیم که این کارها اول روی خودمان و بعد روی جامعهمان چه تأثیری دارند… نهجالبلاغه را با دقت و مکرر میخواند و به این نتیجه رسیده بود که ما باید ببینیم کارهایی را که میکنیم چقدر در رشد ما تأثیر دارند و ما را به کمال نزدیک میسازند. همه کارهایش مبنای دینی داشتند.
خستگی ناپذیر
سرشار از انرژی و درک و شعور بود. همیشه جلوتر بود و بقیه را دنبال خود می کشید… حالت پویایی و فعالیت او خیلی تأثیرگذار بود. هر وقت در جایی یا جلسهای در کنارش بودم، تا مدتها این احساس در درونم بود که باید بیشتر مطالعه کنم و بدوم تا به او برسم. وجودش به همه این حس را میداد که عقب افتادهاند و باید خودشان را برسانند. خیلی فعال و خستگیناپذیر بود. این ویژگی خستگیناپذیر بودنش برای خود من خیلی جاب بود و هر وقت با او مینشستم، بعدش سعی میکردم بروم و یک کاری بکنم.
از زبان مادر شهیده:
شب قبل از آن روز(17 شهریور)، محبوبه ديرتر از همه از راهپيمايی برگشت. بسيار خسته به نظر می رسيد. پاهايش را نشانم داد و گفت، «ببين مادر! آن قدر راه رفتهام كه پاهايم تاول زدهاند.» بعد به اتاقش رفت. ساعت از يازده شب گذشته بود كه به اتاقش رفتم و ديدم قرآن و نهجالبلاغه را جلويش گذشته است و مطالعه می كند. تنهايش گذاشتم و به اتاقم برگشتم.
صبح روز 17 شهريور، حدود ساعت شش بود كه يك بلوز آبی گشاد و شلوار لی پوشيد و مقنعهاش را سر كرد و چادرش را روی سرش انداخت و آمد و گفت، «مادر! دارم می روم كه با دوستانم در تظاهرات شركت كنم.» گفتم، «چيزی نميخوری؟» گفت، «ميل ندارم» بعد صورت مرا بوسيد و با لحنی مهربان و در عين حال جدی گفت، «مادر! اگر شهيد شدم، غصه نخوريد.» وقتي داشت از در خانه بيرون می رفت، برگشت و نگاهم كرد. در نگاهش چيزی بود كه تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع كرد.
جمعه سیاه و شهادت محبوبه
قرار بود مردم در ساعت 8 روز جمعه 17 شهریور در میدان ژاله تجمع و علیه رژیم پهلوی تظاهرات کنند. محبوبه سخت مأموم امام خود بود و پیوسته تأکید میکرد، «امام فرمودهاند…»
آن روز چه نوری در چهرهاش بود و چه صفایی در حرکات و سکناتش. … محبوبه زودتر رفت تا به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد. از خانه بیرون زدم و همراه با جمعیت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر میرفتیم. بر جمعیت افزوده میشد. مدتی نگذشت که سنگینی دستی را بر شانهام حس کردم. به پشت سر نگاه کردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببین! وقتی که گاز اشکآور پرت میکنند، باید سریع بپری بالا و آن را در دست بگیری و با سرعت به سمت مأموران رژیم بیندازی. این جوری، گاز بین خود آنها پخش میشود و ضررش به آنها باز میگردد.» … ناگهان تیراندازی از روبرو شروع شد. مردم به هر سو میدویدند. در اینجا بود که محبوبه را گم کردم. به کوچهای خزیدم و پس از چند ساعت، از میان اجساد شهدا و مجروحین گذشتم و به خانه برگشتم.
محبوبه هدف تیر دشمن قرار گرفته بود. تیری مستقیماً به قلب پاک او نشسته بود و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله پیوست.
شهادت محبوبه وجود بسیاری را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچههای مسجد حمام گلشن. سر تا پای مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! این دختر هفده ساله، چه زیبا به هر کسی متناسب با حالش رسیدگی کرده بود. هم کودکان به او عشق میورزیدند و هم پیرزنها او را دوست داشتند. محرومینی که از محبت و رسیدگی مخفیانه او نیز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت میگریستند.
پدربزرگوارش مدتی پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهد شهادت نوشید، پس از شهادت محبوبه میگفت: محبوبه هفده سال بیش نداشت، ولی من او را مانند فردی چهل ساله میدیدم.
منابع:
askdin.com
bashohada57.tebyan.net