شهید ابراهیم هادی

تولد: 1336/2/1. تهران

شهادت:1361/11/22. فکه

رزق حلال

پدر در تربیت ابراهیم اصلا کوتاهی نکرد. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت می داد. بارها ابراهیم می گفت: اگر پدرم بچه های خوبی تربیت کرد، به خاطر سختی هایی بود که برای رزق حلال می کشید.

بنده خوب خدا

ابراهیم، چهارمین فرزند خانواده بود؛ با این حال پدرش مشهدی محمد حسین، علاقه خاصی به او داشت. بستگان با تعجب به او می گفتند: حسین آقا، تو سه فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟ پدر می گفت: این پسر، حالت عجیبی دارد! من مطمئن هستم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می شود.

ورزش باستانی

اوایل دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد. شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، در کنار ورزش، درس ایمان و اخلاق به جوان ها می آموخت. بارها می دیدم ابراهیم با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق می شد؛ آن ها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند و به قول خودش می انداخت در دامان امام حسین…

هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به سراغ کشتی رفت. مربی اش در کشتی، اسمش را گذاشته بودپلنگ خفته… می گفت این پسر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر می گیره، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره، مثل پلنگ حمله می کنه. بارها می گفت: یه روز این پسر رو توی مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید…

ابراهیم در بسیاری از رشته های ورزشی مهارت داشت. در والیبال، کوهنوردی، کشتی، پینگ پنگ… آنقدر خوب بازی می کرد که کسی حریفش نبود.

حوزه

سال های آخر قبل از انقلاب بود. ابراهیم به جزرفتن به بازار، مشغول فعالیت دیگری نیز بود. البته خودش چیزی نمی گفت؛ اما رفتارش عوض شده بود. خیلی معنوی تر شده بود. یک روز  دنبالش رفتم و فهمیدم… گفتم: داش ابرام حوزه می ری؟! با تعجب نگاهم کرد و گفت: حیفه آدم عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن کنه. من طلبه رسمی نیستم، همینجوری برای استفاده می رم؛ ولی فعلا  به کسی حرفی نزن. بعد از انقلاب مشغولیت های ابراهیم آن قدر زیاد شده بود که به کارهای قبل نمی رسید.

شوخ طبعی

ابراهیم در مورد جدیت کار، بسیار جدی بود. اما در مورد شوخی و مزاح، بسیارانسان خوش مشرب و شوخ طبعی بود. یکی از دلایلی که خیلی ها جذب ابراهیم می شدند، همین بود.

نارنجک

سال اول جنگ، قبل از عملیات مطلع الفجر، بین فرماندهان سپاه و ارتش، جلسه بود. اواسط جلسه ناگهان از پنجره یک نارنجک به داخل پرت شد! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد. هر یک به گوشه ای خزیدیم. صدای انفجار نیامد. آرام چشمانم را باز کردم… ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود…

زیارت

سال اول جنگ بود. به یکی از ارتفاعات شمال گیلانغرب رفته بودیم. پاسگاه مرزی(مرز خسروی)، دست عراقی ها بود. به همراه بچه ها زیارت عاشورا خواندیم. گفتم: یعنی می شه یه روز مردم ما از این جاده ها عبور کنن؟ ابراهیم لبخندی زد و گفت: چی می گی! روزی میاد که از همین جاده، مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند…

دوست

رفته بودیم شناسایی. تو راه برگشت یکی از بچه ها(ماشالله عزیزی) رفت روی مین… ابراهیم خیلی ناراحت بود. هوا که تاریک شد رفت و نیمه های شب برگشت. خوشحال و سرحال…

مرتب فریاد می زد: امدادگر… سریع بیا، ماشالله زنده است. ماشالله گفت: خون زیادی از پام رفته بود. عراقی ها مطمئن بودند من زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب می گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی…

هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما بالای سرم آمد. به آرامی بلندم کرد و از میدان مین خارج شد… بعد به من گفت: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست… لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی…

الگو

ابراهیم غیر مستقیم کارهای صحیح را به ما آموزش می داد. من موهای زیبایی داشتم و مرتب به آن ها می رسیدم و مدل می زدم. خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری مرا داشتند. ابراهیم نیز بسیار زیبا بود ولی… یک بار جمله ای به من گفت که فراموش نمی کنم. گفت: نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش. این را گفت و رفت.

حضور در کنار ابراهیم، اخلاق و رفتار ما را کاملا تغییر می داد. شخصی که دنیا و مواهب آن برایش هیچ ارزشی نداشت.

مهربانی

قلب رئوف ابراهیم، بزرگترین نعمتی بود که خدا به این بنده خاصش داده بود. ابراهیم تعریف می کرد: در یکی از عملیات ها، نیمه شب به سمت دشمن رفتم. حسابی به دشمن نزدیک شدم. یکباره مقابل یک سرباز عراقی قرار گرفتم و خواستم با یک مشت او را بکشم. اما تا مقابلش قرار گرفتم دلم برایش سوخت. سربازی بود که به زور او را به جنگ آورده بودند. به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. دستش را گرفتم و به عقب منتقل کردم…

ما تو را دوست داریم

خیلی ها از حماسه آفرینی های ابراهیم در عملیات، تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره انجام شده بود. یک شب در جمع گردانی، ابراهیم شروع به مداحی کرد. صدایش به خاطر خستگی گرفته بود. بعد از اتمام مراسم یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کرده و صدایش را تقلید کردند و چیزهایی گفتند که ابراهیم ناراحت شد. گفت من مهم نیستم؛ این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین من دیگر مداحی نمی کنم. بعد از نماز صبح ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد.خیلی تعجب کردم. ازش پرسیدم. گفت: دیشب خواب حضرت صدیقه را دیدم. ایشان گفتند: نگو نمی خوانم. ما تو را دوست داریم.

گمنامی

با ابراهیم مشغول صحبت بودیم. پیرمردی آمد. پدر شهید بود؛ همان که ابراهیم، پیکر پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. گفت دیشب خواب پسرم را دیدم. به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر می زد. پسرم گفت: شهدای گمنام، مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.

به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد… گمشده اش را پیدا کرده بود… گمنامی …

کانال کمیل و اوج مظلومیت

در شب عملیات تا کانال سوم رفتیم. شب، بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند؛ کانالی که پنچ روز را در آن سپری کردیم… کانال کمیل…فکه

از صبح روز بعد، عراقی  ها هر جنبنده ای را هدف قرار می دادند… محاصره شده بودیم. ابراهیم با آن قدرت بدنی و صلابت، کانال را سرپا نگه داشته بود و نیروها را مدیریت می کرد. به ما روحیه می داد. در آن شرایط سخت با ندای اذان بچه ها را برای نماز جماعت آماده می کرد. در هر سه وعده، نماز جماعت برگزار می کردیم… در آخرین تماس با لشگر گفتند: کاری نمی توانیم انجام دهیم، اگر می توانید عقب بیایید… محاصره تنگ تر شده بود. عراقی ها فهمیده بودند که در این دشت، فقط داخل این کانال، نیرو مانده… نبود آب و غذا همه را کلافه کرده بود… حجم آتش دشمن زیادتر شده بود. کسی نمی توانست کاری بکند. عصر 22 بهمن، عراقی ها پس از گلوله باران شدید خودشان را به ما رساندند… افسر عراقی به نیروهایش دستور شلیک داد و …

با غروب آفتاب سکوت عجیبی حاکم شده بود. کانال قتلگاهی شده بود با پیکرهای قطعه قطعه و غرق خون …

عراقی ها با تصور اینکه همه شهید شده اند، رفتند… من و چند نفر دیگر زنده مانده بودیم. حرکتمان را آغاز کردیم و به نیروهای خودی رسیدیم.

ابراهیم همانجا ماند تا خورشیدی باشد برای راهیان نور…

بعد از شهادت

پنج ماه از شهادت ابراهیم می گذشت. هر چه مادر می پرسید چرا ابراهیم به مرخصی نمی یاد؟ بحث را عوض می کردیم. تا اینکه یک بار آمد داخل اتاق… روبروی عکس ابراهیم نشست و اشک می ریخت. جلو آمدم. گفتم مادر چی شده؟ گفت: من بوی ابراهیم رو حس می کنم! ابراهیم الان توی این اتاقه. همینجاست… مطمئنم که ابراهیم شهید شده. مجبور شدیم حقیقت را به او بگوییم… حال مادر بهم خورد و نارحتی قلبی اش شدید شد… سال ها بعد مادر به یاد ابراهیم، کنار قبر شهدای گمنام می نشست… آبان سال 72، مادر دیگر نتوانست فراق ابراهیم را تحمل کند و به او پیوست…

وصیت نامه

بسم رب الشهداء و الصدیقین

اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود.

خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم.

امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.

خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام.

خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم.

خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.

و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.

دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

شهید ابراهیم هادی - زن امروزی شهید ابراهیم هادی - زن امروزی شهید ابراهیم هادی - زن امروزی
شهید ابراهیم هادی - زن امروزی شهید ابراهیم هادی - زن امروزی شهید ابراهیم هادی - زن امروزی

منبع:

  • سلام بر ابراهیم، جلد 1 و 2
  • yavarane-velayat.blog.ir
ممکن است شما دوست داشته باشید

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.