شهید عباس دانشگر
- تولد: 1372. سمنان
- شهادت: 1365. سوریه
- شهید مدافع حرم
شهید عباس دانشگر از پاسداران دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) بود که به مدت 3 سال سمت مسئول دفتری سردار حمید اباذری، جانشین فرمانده این دانشگاه، را برعهده داشت سردار اباذری خاطرات زیادی را با شهید دانشگر داشت.
از زبان سردار اباذری:
عباس بعد از یک ماه نامزدی آمد پیش من؛ گفت «میخواهم به سوریه بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم: عباس! سوریه رفتن تو با منه، من نمیخوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را میفرستم؛ اما چرا آنقدر اصرار میکنی که الان بروی؟ عباس گفت «حاجی؛ من دارم زمینگیر می شم میترسم وابستگی من را زمینگیر کنه!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم: عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت.
عباس همان کارهایی که ما به آن عمل نمیکنیم را انجام میداد و همین سبب شد به این مقام برسد. عباس به چیزهایی که ما به آن آلوده بودیم آلوده نبود. مراقب چشمش بود، مراقب نفسش بود اینطوری نبود که هر شب نماز شب بخواند ولی نماز شب میخواند. خلوت داشت, سجدههای طولانی داشت اگر اینها نباشه، اگر عاشق خدا نباشی خدا عاشقت نمیشه . عباس دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. از آن طرف جوانی هم میکرد. جوانی او حلال بود ولی حواسش بود دچار غفلت نشود.
عباس هم سیرت زیبایی داشت و هم صورت زیبا؛ قدر هر دو را هم دانست برخلاف سن کم و چهره بچهسالش، شخصیت بزرگ و روح بزرگی داشت همه در اولین برخورد این را متوجه می شدند. اخلاق عباس همهمان را کشته بود.
عباس با یک سلاح آمریکایی به شهادت رسید. دو موشک هدایت شونده تاو برای این جوان شلیک کردند. (قیمت این دو موشک 240 میلیون تومان و هدیه آمریکا با پول وهابیت عربستان منحوس به تروریستهای تکفیری است).
عباس برنامههای روزانه خودسازیاش را مینوشت… دنیا را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. برنامههای دنیاییاش را داشت؛ ولی گرفتار دنیا نشد. او جوانی فکور و عمیق بود.
عباس رو برده بودند چتر بازی. قبلش اصلا آموزش ندیده بود. بردنش توی هلیکوپتر؛ این را استادش به من میگفت؛ بدون استثناء ما کمتر کسی رو میبریم توی ارتفاع، اونم سقوط آزاد، حتی بچههایی که چتربازی کار کردند یه ترسی در وجودشان هست. استادش میگفت من توی عباس، یه لحظه ترس ندیدم، میگفت با چتر دونفره شیرجه زدیم توی این وضعیت همه در حالتی هستند که به فکر خودشونن. اما عباس موبایلش رو درآورده بود داشت از خودش فیلم میگرفت. رو هوا در حال سقوط آزاد خونسرد بود.
عباس مراقب نیروهایش بود همان کاری که فرماندهان جنگ میکردند. هم رزمانش میگفتند که نیروهایش عاشقش بودند. چون برای نیروهایش میمُرد فرماندهی که برای نیروهایش نمیرد بدرد نمیخورد. فقط همین؛ نه. وقتی قناسه را کشید و داعشی را میزد وقتی تکفیری و النصرهای رو میزد بچههایش باور کردند ایمان آوردند که عباس فقط یک فرمانده که هوای نیروهایش را دارد نیست. فقط یک فرمانده مدیر در سنگر یا در خط پدافند نیست، فقط یک فرمانده مدیر در سنگر یا در خط پدافند نیست، بلکه یک فرمانده در تهاجم است.
عباس همانند خانم فاطمه زهرا(س) شهید شد. بدنش بین دو دیوار سوخت و پهلویش مجروح شد.
عباس را چند بار در خواب دیدهام، یک بار دیدم در جمعی هستیم عباس هم هست. در خواب آگاهی داشتم که او شهید شده. به او گفتم «عباس تو که شهید شدی این جا چه کار میکنی؟» گفت: «مگر نمیبینید من بین شما هستم.!!!» این را آنقدر با صلابت گفت که توی خواب شک کردم که عباس شهید شده باشه.
نامه شهید دانشگر به دوستش امین و توصیه به هم نسلانش:
به نام آنکه ما را از مادرمان بیشتر دوست دارد و از خودمان به خودمان نزدیک تر است…
سلام امین جان, نامه ای که مینویسم و تو خواهی خواند مهمتر از هر دردی و هر کتابی برای توست. چون خواستم مهم باشه نوشتم وگرنه به خودت میگفتم اما ترسیدم به حرفام بیتوجه شی
تو در این دوران خاص و مهمی از زندگیت به سر میبری که شاید خودت متوجه نباشی اما پدر و مادرت با اینکه بیش از حد تو را دوست دارند کمتوجهند به این دوران حساس, کمک کم پا خواهی گذاشت به دوران جوانی خودت, که الانم هستی, دوران جوانی قله و اوج اهمیت زندگی یک انسان که چون خیلی ها به آن بیتوجهند هدر می رود یا به مسیر کج و نادرست میرود که بد تر از هدر رفتن است, قلب جوان مخصوصا سن تو بسیار هم آرام است هم ملتهب اگر بهش بیتفاوت باشی در تو شاید روحیاتی شکل بگیره که بعداً مسیر زندگی تو رو تغییر بده. من این نامهیکوتاه را در چند بند برات مینویسم تا بتونی ازش استفاده کنی.
وصیتنامه شهید عباس دانشگر
بسم الله الرحمن الرحیم آخر من کجا و شهدا کجا، خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم، من ریزهخوار سفرهی آنان هم نیستم. شهید شهادت را به چنگ میآورد، راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه؟! سیاهیِ گناه چهرهام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده. حرکت جوهرهی اصلی انسان است و گناه زنجیر. من سکون را دوست ندارم، عادت به سکـون بـلای بزرگ پیروان حق است. سکونم مرا بیچاره کرده، در این حرکت عـالم بهسمت معبود حقیقی، دست و پـایم را اسـیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفـهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگـی میکند، بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را انسان بیهوش نمیکشد، انسان خواب نمیفهمد، درد را، انسان باهوش و بیـدار میفهمد. راستی…! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا؛ تو هوشیارمان کن، تو مرا بیـدار کن، صدای العطش میشنوم، صدای حرم میآید، گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این؟ چرا درمانی برایش جستوجو نمیکنیم؟ روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم، الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ، ما هستیم. مردهام، تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم، تو بیدارم کن خدایا! بهحرمت پای خستهی رقیه(س)، بهحرمت نگاه خستهی زینب(س)، بهحرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج)؛ به ما حرکت بده. |
منابع:
- harimeharam.ir
- tasnimnews.com